آمدم خود را مگر پیدا کنم ..........
آمدم شاید ..........
آنچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم ،
سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم .
.......................
در رواق سرد ساکت ،
میدویدم در نگاه صد هزار آئینه ی کوچک ،
شاید ، از سیمای او ، در بازتاب جاودان اینهمه تصویر ،
مانده باشد سایه ای
هر چند نامعلوم
هیچ
...............................
خود نمیدانم
موجی از نفرین این بیچاره آدم بود و در چشمان کور آسمان میریخت ؟
یا که باد رهگذر ، سوقات انسان را بدرگاه خدا میبرد ؟!
خاک خواهی شد .
از رخ آئینه ها هم پاک خواهی شد .
چون غباری گیج ، گم ، سرگشته در افلاک خواهی شد .
فریدون مشیری
:: موضوعات مرتبط:
شعر ,
سوقات یاد ,
,
|
امتیاز مطلب : 26
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11